صبح با صدای تند پَرپَر و کشیده شدن ناخن های دو تا بچه قمری روی قرنیز پشت پنجره بیدار شدم، لابد سر دان هایی که قبلا ریخته بودم دعوای شان شده بود.  صدای خراشناک کارگذاشتن چند تیر آهن توسط کارگرها در ساختمان نیمه سازی که یکهو سر بر آورده می آمد آن یکی شان که با کلاه زرد آن بالا در طبقه ی چهارم ، پنجم ایستاده بود اگر نور کمتر می شد  می توانست من را ولو شده روی تختخوابم ببیند .با اینهمه ملحفه را کشیدم روی سرم و لنگ و پاچه ی م را پوشاندم . حس بدی ست که از فضایی نامربوط یکهو بیایند توی حریم خصوصی ات حالا چه قمری باشند چه آدمیزاد . نمی فهمیدم جمعه است و نای بلند شدن و رفتن به سر کار را نداشتم .صدای فرود آمدن تیر آهن ها نزدیک تر شد همان ذره خوابی که بعد از سحر به زحمت جور کرده بودم از سرم پرید و فهمیدم صبح روز تعطیل است . غلتی زدم و ساختمان نیمه ساز را نگاه کردم که لابد در کوچه ی پشتی ماه ها ساخته شده تا اینکه امروز  از لای ساختمان های همسایه و دیوارهای سیمانی و زشت پارکینگ خودش را تا پنجره ی اتاق من رسانده . حالا یک منظره ی نخراشیده به منظره های ناخوب ِ پس ِ پنجره ام اضافه شده و بخش هایی از نور یده خواهد شد .‌ همان اول صبحی با خودم فکر کردم هر وقت هر کجای زندگی بخش هایی از نور یده شود هر وقت هر چه سد رسیدن و دریافت نور شود چشم اندازها دلگیر خواهند شد . فکر کردم به چشم اندازهای دلگیری که در آینده هست به چشم اندازهای کم نوری که از گذشته دست بر نمی دارند . دوباره ملحفه را کشیدم روی سرم و تا ساعت ۱۰ به خودم وانمود کردم خواب هستم !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها