توی ایستگاه اتوبوس در تاریکی و سرما و همهه ی بی مورد ِ باد ایستاده بودم . برای چند لحظه دست به سر کردن غصه ای که این روزها به جانم افتاده،  زیر لب تصنیف غریبانه ای را می خواندم ، یکهو صدای زنی میانسال با قد و بالای میانه که چادر خیلی براق سرش بود و رویش را هم محکم گرفته بود تصنیف خوانی ام را قطع کرد : ببخشید خانم ! خانم با شمام ! من : جانم حاج خانم ؟ او :  اینجا اتوبوس صارمی هست ؟ من : بله ، او : خیلی سرماست ، دو بار از وَن های اول کوثر پیاده شدم توی این هوا که مسیر بهتر پیدا کنم .‌ من : در حالیکه تمایلی برای شنیدن بیشتر نداشتم تایید کنان: بله درست می فرمایین هوا سردتر شده . او : به نظرتون با تاکسی برم سمت صارمی یا منتظر بمونم ؟ من : با چشمهای گرد شده و نگاه کلافه : چه عرض کنم هر طور راحتید ، او : اگر اتوبوس آمد برای من هم کارت می زنید ؟ بعد من پونصد تومن به شما بدم؟ من : بله، خواهش می کنم، او : چه عجب!  اتوبوس رسید،  سوار شیم .( ۲ بار کارت زدم ) او : خانم بفرمایید پولتان ، من :  دستش را با سکه ی پانصد تومانی  هل می دهم سمت خودش و نمی گیرم . او : وسط تعارفات پونصد تومانی ! با صدای بلند از راننده پرسید : تا صارمی ۱۶ چند ایستگاه مانده؟ راننده: اشتباه سوار شدین که ! او : با صدای بلندتر و عصبانی ! نگه دارین ! راننده:  الان نمی شود ، او :  این خانم من را به اشتباه انداخت! خدا بگم زن های صندلی های اطراف: چپ چپ نگاه کنان و نچ نچ کنان  رو به من : ای بابا ! بنده ی خدا باید یک ایستگاه را برگردد .‌ او در حال پیاده شدن : اشتباه از این خانم بود ! خدا بگم .

من به خودم : چرا هنوز کمک می کنی  ؟ مریضی ؟ من به خودم دو ایستگاه بعد توی شیشه ی پر از گل و لای : تقصیر تو نبود ، خودش گفت می خواهم بروم صارمی . این تنها اتوبوس صارمی بود که از اینجا رد می شد آن موقع نگفت می خواهد برود ۱۶ . گفت می خواهم بروم بلوار  صارمی ، اتوبوسش اینجا می آید تو هم گفتی بله ! فقط همین .  برای رفتن به ۱۶ فقط باید پیاده می رفت رو به سمت چپ خب تو از کجا باید می دانستی ؟ 

نیم ساعت بعد ، من به خودم توی آینه ی اتاقم: تو همیشه مسئولیت اشتباهاتت را پذیرفتی ولی وقتی دیگران اشتباه خودشان را گردنت می اندازند بدجور کفری می شوی . کفری نباش! بیا برویم فیلم ببینیم حواسمان پرت شود از تصنیف خوانی که خیری ندیدیم . این روزها از در و دیوار دارند بد و بیراه بارت می کنند تقصیر تو این است که می خواهی به هر قیمتی مهربان باشی ، مسئولیت این  تفکر اشتباهت را بپذیر . 


پانوشت :  آن پانصد تومانی که برای او کارت زدم آخرین مبلغ شارژ کارتم بود . معنی و مفهوم این جمله آن است که فردا برای رفتن به سر کار  باید هزار تومان نقدی( جریمه ی کارت ندارها) به راننده ی اتوبوس پرداخت کنم و غر و لند هم بشنوم . یک عمر است دارم هزار تومان ها و میلیون تومان ها جریمه ی نقدی و روحی می پردازم ، باشد که نامهربان شوم !متاسفانه  از مهربانی در خاتمه اغلب تنهایی مفرط و نامهربانی و بی احترامی های عجیب نصیبم بوده و می شود. 





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها