زن ، پرستار بیمارستان فارابی بود . این را از محدوده ای که سوار تاکسی شد فهمیدم و از بوی الکل طبی مقنعه ی سورمه ای اش . از بوی بیمارستان سرشانه هایش .  نشست کنار من و در را بست . من بارانی ام را جمع و جور کردم و کمی کنارتر رفتم . سمت چپم مرد کارگری بود با کفش های پر از رنگ،دستهای ترک خورده و قابلمه ی  استیل روی زانو . زانوی قابلمه دارش را به زانوی زنگ زده ام نزدیک تر کرد در حالی که هنوز کمی جا بود و نیاز نبود خودش را و زانویش را جا به جا کند .سرِ  صبح ِ  سگ سرمازده ، حوصله ی جا به جا کردن خودم ،  غرو لند کردن و تذکر دادن نداشتم . زانویم بی احساس تر و یخ زده تر از آن بود که کارگر نقاش خوشحال شود که زانوی قابلمه دارش را به زانوی معلمی خسته و بی رنگ و رو چسبانده و فکر کند او حواسش نیست . فکر کنم برای همین بود که چند لحظه بعد قابلمه را گذاشت کف ماشین و سرش را چسباند به پنجره ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و زانوی بی قابلمه اش را با دستهای خودش محکم بغل کرد . دلم می خواست سرم را بگذارم روی شانه ی خانم پرستار  و بخوابم . داشت توی تلفن به مادرش می گفت دیشب شیفت بوده و مریض های بد حال نگذاشته اند تا صبح بخوابد . نگران یکی از مریض هایش بود این را در تلفن بعدی به سوپروایزر بخش گفت که تازه آمده بود سرکار . دلم خواست مریض بد حالش من بودم و سفارشم را به یک نفر می کرد . راننده رادیو را روشن کرد و بیشتر گاز داد . نقاش و  خانم پرستار چهارراه بعد پیاده شدند . نفهمیدم نقاش توی قابلمه اش چه غذایی داشت هیچ بویی از لای قفل های استیل بیرون نمی زد ، لابد زنش کمی لوبیا سبز و سیب زمینی و سویا تفت داده بود شاید هم عدس پلو داشت نمی دانم. هر دو کرایه های شان را دادند ، راننده شیشه ی پنجره را بالا کشید یک قطره باران پرت شد روی دماغم .دیگر نفهمیدم خانم پرستار داشت تلفن بعدی اش را با چه کلمه ای شروع می کرد ، با سلام عزیزم ! یا جونم بگو  چه خبر ؟ 

بعد به او فکر کردم که در همین لحظات  ، با کسی که صندلی کناری اش نشسته توی ماشینش حرف می زند . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آه بلندی کشیدم ، باز قفسه ی سینه ام تیر کشید . پیرمرد راننده یکهو بلند گفت : مثلا شما بفرما بِرار زن آدم نِمخه خانه ی آدم بیه عید دیدنی ؟ » گفتم : بله ! درست می گین حاج آقا می یان دیگه عید دیدنی هستش دیگه . گفت : خب ! شما بفرما با ای گوشت و مرغ گرون آدم چی بذارِه جلوشان ؟ » گفتم : خدا بزرگه . گفت : بله ! شکر . گفتم : شکر . چهارراه بعد پیاده شدم . کلاه بارانی ام  را کشیدم روی پیشانیم . باد آمد و کلاهم را برگرداند روی شانه هام . تقلایی برای برگرادندنش نکردم . از حاشیه ی شهرک باید تا فضای سبز پیاده می رفتم . در راه به اندازه ی خدا فکر کردم که به پیرمرد گفتم بزرگ است . باد تندتر شد و ابرها خودشان را سیاه و کج و کوله کردند . دیگر به او فکر نکردم ، به صندلی کناری اش فکر نکردم  . فقط ابرها را نگاه کردم و کشیده شدن کاکل درختهای سرو را در بادی که دست بردار نبود . سنگی را با نوک کفشم تا کنار در مسجد غدیر بابا علی آوردم و  همان جا رهایش کردم . دیگر به اندازه ی خدا فکر نکردم . دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. حتی مثل دیروز نخواستم که ای کاش در خانه ی تازه ساز روبه رویی زندگی می کردیم. دیگر به رنگ پرده ای که به پنجره هایش می آید فکر نکردم . دیگر به نبودنم در لحظه ی تحویل سال ،به اینکه وقت بوسیدن دیگران چه جمله هایی خواهد گفت فکر نکردم .

از جیب بارانی ام صدای خفیف ویبره می آمد ، اس ام اسی که دیرتر رسیده بود را باز کردم . بانک ملی گفته بود : 67 هزارتومن پول توی حسابت هست. سنگ دیگری را با نوک کفشم تا در ساختمان اداره آوردم و رهایش کردم . ظهر با سنگم راهی که آمده ام را برمی گردم . تنهایی یعنی سنگی بیرون دری منتظرت باشد .                                  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها