از خانه با خودم دو تا شیرینی ناپلئونی آورده ام سر کار . یک دانه اش را الان خوردم یک دانه ی دیگرش را هم فکر کنم باید همین الان بخورم . اولی را چون گرسنه بودم خوردم و دومی را باید بخورم که نبینمش تا هی گلویم شور نشود و چشمم خیس ،آخر به عادت همه ی یک شنبه های اخیر که به نیت هانیه خوراکی و غذا می آوردم باز هم سهمیه اش را آورده ام با آن که یادم بود دوباره محل خدمتش را عوض کرده اند و امروز دیگر نمی آید و رفته به کتابخانه ای آن سر شهر نزدیکی های حرم ، با ماشین کوچک پر از کتاب و مجله اش که همیشه ی خدا صندوق عقب آن مملو از شعرها و داستان های بچه های با استعداد است . حالا یک شنبه ها صورت تنهایی درشت تر می شود و رنگ و روی من زردتر و قطعا تابستان سخت تری خواهم داشت و کیست که نداند من هرگز ، هرگز از تابستان دل خوشی نداشته ام و خاطره ی خوبی و خب الان هم که با رفتن هانیه از یکشنبه هایم گویااستارت ناخوبی های تابستانه زده شده است. دست و دلم می لرزد ،شب ها گرمند و کش می آیند، جیرجیرک ها ساکت نمی شوند و بچه ی همسایه همچنان از دل درد و پرشیرخوارگی ونگ می زند تا دم صبح .کاش می توانستم خودم را وعده ی پاییز بدهم . سه ماه ِتمام است دست روی دست گذاشته ام و نمی توانم قدم از قدم بردارم . امروز از شدت غصه های رنگ به رنگ دلم هفت صبح به سبزی فروشی رفتم و با چند بسته ترخون و گشنیز و جعفری و برگ مو به خانه برگشتم و نشستم به دلمه پختن . در کابینت را باز کردم و عطاری کوچک خانه گی ام را بوییدم مثل زنی که گردن محبوبش را می بوید . از دارچین و نعنا و زردچوبه و گلاب کمک گرفتم از دست های خسته ام که می خواستند با دقت مواد لازم را لای برگ ها بریزند و با احتیاط آن ها را بپیچند . انگار رازی را در دل برگ های مو پنهان می کردم ، صبور بودم و همزمان به آواز قناری نانوای محلمان گوش می کردم که قفس را گذاشته بود روی سرش و دلتنگی اش از پنجره با بوی سنگگ های پخت دوم صبح به آشپزخانه می ریخت . صدای قناری کم کم به سمتی رفت که سر و کله ی گریه پیدا شد با انگشت اشاره ام که رنگ ترخون و نعنا گرفته بود روی دکمه ی پلی زدم و چند ثانیه بعد از تلفن همراهم آهنگ پیانوی بی کلام پخش شد،تا می شد صدایش را زیاد کردم ، دیگر صدای قناری را نمی شنیدم اما ملتفت حرف هایش بودم . مخلوط شکر و آبلیمو را روی دلمه ها ریختم و به رازهای ملس فرصت پخته شدن دادم .  از دورها برایم پیام فرستاده بود من دلمه را ملس دوست دارم . می خواستم بپرسم رازهای پیچیده در برگ و بارهای جان مرا چه ؟ اما نپرسیدم . یکی نیست بگویدزن حسابی وسط جلسه ی اداری این چه سوالی بود که دلت می خواست جوابش را بدانی ؟ وقتی با یک ظرف کوچک پر از دلمه از خانه بیرون زدم تا آن را مثل نذری بین همکاران و آشنایان پخش کنم ، قناری ساکت شده بود . در اتوبان باد گرم به صورتم می خورد و دلم نمی خواست با خودم حرف بزنم .

                                           


      
                                                               

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها