صبح رفته بود مدرسه ، من رفته بودم دستی به سر و روی اتاقش بکشم. چشمم افتاد به رمانی با جلد بنفش روی میز صورتی اش .برداشتم تا کمی ورق بزنمش که متوجه یک عددسنجاق قفلی عظیم الجثه بالای یکی از صفحه هایش شدم . دلم می خواست شاخ در بیاورم ! از سنجاق قفلی به عنوان بوک مارک استفاده کرده بود ! خیلی طبیعی سوزن آن را از صفحه رد کرده بود و بسته بودش تا وقتی برمی گردد بداند تا کجا خوانده بوده . غروب وقتی خسته ، رنجور و خیس از بارانی سیل آسا برگشتم خانه با هم نیمرو خوردیم او به عنوان عصرانه ، من به عنوان صبحانه و ناهارم . یک ربع بعد توی تاریکی اتاقم دراز کشیده بودم و به اندوهی شخصی که این روزها همه ی توان و تمرکزم را گرفته است فکر می کردم ، در زد ، آمد لبه ی تختم نشست و گفت : مامان این 25کلمه ی عربی را از روی کتاب قرآنم بپرس ببینم حفظشان شدم یا نه . 3 بار هر 25 کلمه را پرسیدم .بعد هم لباس پوشیدم بروم از داروخانه ی دور میدان دارویی که لازم داشتم را بگیرم . فوری بارانی اش را پوشید و همراهم آمد . داشتیم از خیابانی خطرناک رد می شدیم درست همان لحظه ای که به سختی ماشینی نوربالا زده را رد می کردیم پرسید : چرا انقدر خودشو جمع می بنده ؟ گفتم: کی ؟ گفت : خدا رو می گم توی قرآن .دوباره دلم خواست شاخ در بیاورم ! گفت : مثل پادشاها هی می گه ما چنین کردیم ، ما چنان کردیم ،ما عذابتان می دهیم ما پاداشتان می دهیم ( آتش پاره وقت گفتن این جمله ها گردنش را مغرورانه بالا گرفته بود و صدایش را بم و شاهانه کرده بود )گفتم: پادشاه هست خب ! برای همینم مثل پادشاها حرف می زنه با ما . خدا بقول آقای پورشافعی معلم فلسفه ی دبیرستانم امپراطور ِ » همه ی عالم و آدم هستش . بعد هم یکسری جمله های کلیشه ای درباره ی مقام شامِخ ِ خداوندگاری خدمتش عرض کردم و درباره ی ادبیات کلی قرآن . خلاصه سعی کردم کنجکاوی اش را پاسخگو باشم و بحث را فیصله بدهم . اما خودم تا صبح وسط بیدارخوابی ها و اشکباری هایم به روزگاری که با آن خدا که بر پشت بام خانه و قلبم می نشست و خودش را جمع نمی بست فکر کردم . خدایی که دلتنگش هستم خدایی که می توانستم آسوده و بی رعایت ِ سلسله مراتب ، من ِ کوچکم را با من ِ بزرگش در میان بگذارم . خدا در گذشته برای من همان خدای ِ سهراب سپهری بود همان که در توصیفش می گفت : و خدایی که در این نزدیکی ست لای آن شب بوها پای آن کاج ِ بلند . زمان گذشت و غیر از خدای رحمان و رحیم با آن که جبار بود و جلال داشت ، باآنکه خودش را جمع می بست و تنذیر می داد هم آشنا شدم . حالا من نیزدر زمینگیری ِ امیدها  منتظر بشارت هستم و ازخوانش ِ تنذیرها دلم به درد می آید. 

                               




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها