همیشه وقتی درون درد دست و پا می زنم وقتی از خشن ترین صخره ها با همه ی وزن روحی و جسمی ام آویزان هستم و زیر پایم تاریکی هولناکی ست که هر آن ممکن است در آن سقوط کنم همه ی توانم را در سرانگشتهای کم جانم جمع می کنم تا کامل سقوط نکنم . این از حس جان دوستی ام نیست این از خوددوستی ام نیست از تمایل زیاد برای بقا نمی آید . هر بار چند انگشت زخمی ام از سنگهای سستی که به آن چسبیده اند جدا می شود سعی می کنم با آرنج هایم خودم را نگه دارم با فشار نوک پاهایم . می چرخم در باد  معلق و مو پریشان و گریان و زیر پایم تهی ست زیر پایم پرتگاه ناشناخته ای ست که نمی خواهم مرا ببلعد . باید از بالای پل طبیعت تهران رد می شدم تا به آن طرف اتوبان برسم . چشم بسته بودم روی زیبایی هایش که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم شان . چشم بسته بودم روی کاج ها و با چشم هایی پر آز آب مروارید و خون خودم را خم کردم تا جایی که می توانستم .روز عشق بود و دختر و پسرها با قلب و خرس ها و شمع های فانتزی سرمست بودند و شنیدن صدای شان اذیتم می کرد . شنیدن زمزمه های مردهایی که دست انداخته بودند دور کمر زن ها یا معشوق های شان و حرف هایی که شاید دروغ بود می گفتند اذیتم می کرد . جایی دور از همه خم شدم و فقط وهمی از آن همه درخت می دیدم با صدای خراشیده سه بار صدایش زدم . بعد همه ی فشاری که در سینه ام آماس کرده بود تبدیل به گریه با صدای بلند شد . نمی خواستم روز عشق را خراب کنم حتی اگر ربطی به فرهنگ ما نداشته باشد . نمی خواستم شب تولدم را خراب کنم اما فرایند سقوط و تعلیق از روزها پیش آغاز شده بود و زمستانی که برایم همیشه ارزشمندترین فصل است و حلاوت و سپیدی بهمن تنهاچرکابه ای شده بود که باید بالا می آوردمش . بیشتر از نیم ساعت در همان وضعیت استفراغ و آویزانی بودم بعد نشستم و با شیشه ی آب معدنی آب ریختم از  بالای پیشانی ام و پاهایم را بغل کردم . پل طبیعت چطور آن همه زشت بود ؟ چرا دیگر به احترامی که طراح زن خوش فکرش در ذهنم داشت فکر نمی کردم . من قمار بازی بودم که باخته بود و باید می رفت آن طرف اتوبان از خانه ی آشنایی چمدانش را برمی داشت و برمی گشت . دنیا شده بود قوطی کبریت و من ه ای گیر افتاده در آن که خودم هم نمی توانستم بفهمم زنده هستم یا مرده . نیم ِ مرده ام می گفت کامل تر بمیر نیم زنده ام می گفت بلند شو و بجنگ و نیفت . سه روز گذشت و نیم ِ نه زنده نه مرده که جان ِ زنده بلا مرده بلایم فرمان داد فقط یک بار دیگر تلاش کن برای از دست ندادن . در هوای بارانی و تاریک و قیر اندود  ِ نیمه شب به سمت ایستگاه راه آهن می رفتم و نمی دانستم به سپیده ی صبح می رسم یا نه . سپیده ی صبح رسید من داشتم در شهرستانی کوچک و دور افتاده پی سرنوشتم می گشتم خوابم می آمد و نا نداشتم به راننده گفتم نگه دار کنار نانوایی بودیم . پرسید نان می خواهید ؟ گفتم : نه ! گفت پس چرا نگه دارم ؟ گفتم : کمی صبر کنید . می خواستم شاطر را نگاه کنم که داشت تند تند  خمیر پهن شده ی نان ها را توی تنور می انداخت. می خواستم در آتش افتادن گندم ها را ببینم . می خواستم گرسنه گی ام را تسکین بدهم بی که بعد از یک هفته بی خواب و غذایی چیزی بخورم . بو کشیدم و سعی شاطر برای پختن نان مردم را حریصانه نگاه کردم . کم کم آدم ها آمدند توی صف ایستادند . راننده خوشش نمی آمد از از این توقف ظاهرا بی معنی و سعی می کرد این را با خاراندن کله اش ، با هووووف کشیدن های مضحک ِ پی در پی ، با پاک کردن الکی شیشه ی ماشین نشان بدهد . اعتنا نکردم پولش را می دادم ، دلم می خواست زمان را دم نانوایی دست به سر کنم تا ساعت به 7 نزدیک بشود . بوی نان ِ داغِ ِ  نخورده تسکینم می داد بوی گندمی که تبدیل شده بود به قرصی گرم و معطر که می توانست نیروی گرسنه گی را فروبنشاند . گرسنه بودم با همه ی جسم و روحم و داشتم برای بودنم در تنور کائنات با آتش دست و پنجه نرم می کردم. گمان می کنم حالا وقت ِ نبودن من نیست . کارهایی دارم ، فکرهایی دارم ، رویاهایی دارم . روی بال هواپیما نشستم که برگردم ، غروب شده بود حالا یک دسته گل نرگس داشتم یک دنیا سبزینه ی امید که از نیستی ِ محض دوباره آفریده شده بود . ما همه ی ما به امید محتاجیم حتی اگر ساقه ای فربه نداشته باشد و سایه ای مستدام .

                                   



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها