به نظرم پس از جدال های از سر کدورت و دلتنگی ِ بسیار ، اتفاقی در سینه ی آدم می افتد که حالی غریب را رقم می زند . دسته ای از رنجش ها هستند که فراموش نمی شوند اما اگر میان ما و اویی که دوستش داریم همچنان دلی مشترک در حال تپیدن باشد ولو میانه ی حضور بی وقفه و ناساز اغیار ، ولو وسط کوهی از گلایه و گریه ، می شود شبی طاقت فرسا را از این دنده به آن دنده گذراند و بر خلاف میل باطنی نمرد و توانست فردا صبحش آفتاب سمج را تماشا کرد در  هوای چهل درجه ی  این تموز ، می شود هر چیزی را شگفت انگیزترین معجزه ی خلقت به شمار آورد و در شکل اشیاء دقیق شد . می شود به سوت های نگهبان فضای سبز اعتنا نکرد و از لای درخت ها و روی چمن ها گذشت برای عکس گرفتن از گربه ای که آرام و لمیده ، میان شاخه های بلند درختی همچنان از شب گذشته خواب است . گربه با صدای چیلیک چیلیک دوربین اول گوش راستش را تکان بدهد و بعد چشم باز کند و ببیند زنی با صورت متورم از گریه ی شبانه و مقنعه ی سورمه ای اداره دارد از او و تخت خواب درختی اش بی اجازه ی قبلی عکس می گیرد . آرام چشم باز کردن گربه و غرش  نکردنش را هم می شود به فال نیک گرفت می شود دل آدم بلرزد به شروع یک روز دیگر که شاید از اقبال بلندی که از آن بی خبر است هنوز نمرده ، بعد هم جوراب هایش از شلنگ مخفی شده لای چمن ها خیس آب شود و بدش نیاید . رد کفش های خیس اول صبح روی سنگفرش های پیاده رو ، می توانند به زنده بودن اشاره داشته باشند به مفاهیمی که برای درکشان باید پیراهن های بیشتری پاره کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، چیزهای بیشتری  را زندگی کرد و تا قبل از آن که ملکه ی ذهن شوند از این جهان بیرون نرفت حتی اگر مرگ با زبان خوش سراغ آدم بیاید .

                  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها