ساعت هفت و نیم صبح ،حاشیه ی بلواروکیل آباد ،تاکسی پیش پایم ترمز زد . از صندلی عقب ، مرد جوانی پیاده شد تا من کنار دختری بنشینم که مانتوی سفیدبیمارستانی روی ساعدش انداخته بود و معلوم بود دانشجوست . سوار شدم مرد جوان بعد از من سوار شد و پنجره را داد پایین . راننده ومرد میانسالی که صندلی جلو نشسته بود ، گرم صحبت درباره ی نقص های دولت تدبیر و امید بودند ، جوری که انگار در یک میزگرد جدی تلویزیونی حاضر هستند و رادیو هم برای خودش زده بود زیر آواز کرمانجی .از وسطِ دو نفر نشستن در ماشین بدم می آید و اگر دیرم نشده بود حتما باز هم منتظر می ماندم تا یک ماشین دیگر گیر بیاورم و راحت بنشینم کنار پنجره یا نهایتا صندلی جلو . به زحمت گوشی ام را از جیبی که سمت مرد جوان بود بیرون کشیدم و مشغول جواب دادن به پیام عزیزی شدم . دختر دانشجو داشت با گوشی اش از این بازیهای جور چینی پر سر و صدا می کرد و به خودش زحمت نمی داد صدای بازی را خفه کند. یکهو تلفن مرد جوان زنگ خورد و با عصبانیت به آنکه آن طرف خط بود گفت : امروز تا شب نشده گیرش می ندازیم من دارم سعیمو می کنم چرا متوجه نیستین ؟. بعد گوشی را قطع کرد و تندتند شماره گرفت و بی هیچ سلام و علیکی گفت : برو توی دوربین های خیابان جلال نبش کوچه ی اول ببین دویست و شیش سفید امروز ساعت شیش و نیم رفته بیرون ازش یا نه ؟ آن که آن طرف خط بود ظاهرا جوابش مثبت بود چون مرد جوان گفت : زوم کن روی سرنشیناش بگو بهم . چی ؟ هر دو تا زنن ؟ بعد گوشی را قطع کرد و دوباره شماره گرفت و گفت : خروجی ها رو چک کنین ببینید کجاها رفته از دیروز و الان کجاست ، پاسخ را شنید و قطع کرد . بعد به جناب سرهنگ تلفن کرد و گفت : قربان داره می ره فریمان . خودشه فاطمه است ، سی و یک سالشه استعلام گرفتم شه ، می گیریمش . بعد یکهو به راننده گفت : نگه دار . راننده هاج و واج زد روی ترمز و میزگرد قطع شد و آواز کرمانجی تمام شد و دختر هنوز داشت با موبایلش آن بازی کوفتی را به مرحله ی بعد می برد . پول را از پنجره با شتاب داد به راننده و به سرعت برق از پله های زیر گذر پایین رفت . دلم می خواست می شد زنگ بزنم به فاطمه که حالا شماره ی پلاک ماشینش را هم از بس آقای پلیس مخفی تکرار کرده بود از حفظ شده بودم .دلم میخواست می شد زنگ بزنم و فراری اش بدهم . نمی دانم چرا حس می کردم کار بدی نکرده و صبح به این زودی دارد ش از آزاد راه ِ مشهد، باغچه ، می رود به فریمان . شاید منظور او فرار نباشدشاید آن پلیسی که زوم کرد روی صورتش فاطمه را درست شناسایی نکرده باشد . نمی دانستم برای فاطمه ی ناشناس چه اتفاقی افتاده ، نمی دانستم است یا قاتل یا جرمی را به گردنش انداخته اند . سوار تاکسی بعدی شدم و به اتفاق های ناگهانی که یک شبه زندگی آدم را از این رو به آن رو می کنند فکر کردم . به وقت هایی که خدا مثل پلیس مخفی ها زوم می کند روی آدم و ردت را می زند هر جا که باشی گیرت می اندازد چه آزاد راه مشهد باغچه چه وسط کویر لوت و لابد کسانی می دانند قرار است گیر بیفتی اما نمی توانند فراری ات بدهند . سوار تاکسی بعدی شدم و در ادامه ی پیام آن عزیز نوشتم : هیچ خبر،  ممنون ، صبح زیبای شما هم بخیر . 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها