بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک  کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای ناامن و پرت از شهر رفت و آمد کنم. اینجا وسیله کم است و منطقه خلوتی وهمناک کوچه های مرفه نشین با خانه های بزرگ بالای کوه را دارد اما خوبی اش این است که بعد از کمی پیاده روی به خیابانی اصلی می رسی و به یک دانشگاه و بازار اقلام خوراکی . هنوز دست خط و امضایم در بعضی دفترچه های کاری روی میز بود ولی لیوان و کمد و جایی مشخص برای خودم نداشتم. همکار شیفت صبح که رفت ماندم با پسر بچه هایی که فقط دو تاشان را از قبل می شناختم. آنها از من پرسیدند برای همیشه آمدید اینجا؟ نه حوصله داشتم و نه جواب درست و درمانی که تحویلشان بدهم . نشنیده گرفتم و قصه ی لک لکی را گفتم که روی بالش یک لکّه داشت . لک لکی درست مثل خودم با لکه های داغگون روی بالهایم که البته بر خلاف من دنبال بر طرف کردن لکه از روی  بالش بود چون امیدوار به پاک شدن لکه با کمک گرفتن بود. قصه را گفتم،بعد تمرین های بیان و بدن پیش از نمایش را کار کردم و بعدتر کتاب امانت دادم. پسری از آن بچه ها که نمی شناختم و وقت حضور و غیاب گفته بود اسمش امیرعلی ست آمد پشت میز تا کتاب امانت بگیرد. کتاب را گرفت چند قدم رفت سمت در ولی دوباره برگشت و ساکت نگاهم کرد.گفتم: چیزی شده؟ چیزی لازم داری؟ پرسید: پس چرا هیچ کس از خانم هااز اینجا نرفته اند؟ گفتم: چرا می پرسی؟ گفت: خب چون نمی فهمم، شما به جای کی آمدید اینجا؟کمی مکث کردم و بدون آنکه بدانم می خواهم چه جوابی بدهم یکهو گفتم: به جای خودم!

لبخند زد نگاهش را ید و گفت: چه خوب شد . پس دوباره می بینمتان . خداحافظ و رفت . با خودم فکر کردم من هیچ وقت ِ خدا دلم نخواسته در جای کسی قرار بگیرم یا به جای کسی باشم، همیشه دلم خواسته جای خودم باشم و در جای خودم چه در محیط های اجتماعی چه در ادبیات چه در قلبها چه در ذهن ها و چه در زندگی های بعد از اینی که اگر رخ بدهند .زندگی من در جایی که خودم هستم به شدت دشوار و جانکاه است حتی اگر از آن گریزی محقق شود باز هم گزیری از آنچه بوده ام و آنچه کرده ام و آنچه بر من رفته است، نیست.فهمیده ام هنوز باید به جای خودم بیایم،خودی که گاه می رود مثل موج به صخره های سخت می خورد، می شکند، دور می شود ازهم گسیخته می شود تا شاید روزی تراشیده تر و عمیق تر به من برگردد به منی که بارها و بارها جای خالی خودم را در زندگی خودم و زندگی کسی که دوست داشته ام دیده ام.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها