زمان ،چیزی عجیب تر از عجیب است .امروز این عبارت کلیشه ای ِ " چرخ دنده های زمان" یک وَنگ در سرم می کوبد. گیر کرده ام لای چرخ دهنده های زمان در گذشته، در حال و حتی در آینده ای که در آمدنش و بودنم تردید و تِلواسه ی بسیار است. صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوم دلم می خواهد یک دست بزرگ مثل دست غول های کارتونی از بالای فضایی که در آن هستم وارد کادر شود و مرا بردارد مرا بیرون بِکشد از همه ی آنچه پیرامونم است . ملت باز برای جشن یلدا به خودشان افتاده اند وسط همه ی بگیر و ببندهای اقتصادی و دل ناخوشی های عمومی .‌ به یلدا در زمانی دل رحم تر  فکر می کنم به گرفتن قاچ هندوانه از دستی ،به انار توی دستم با ناخن های خوشرنگ که توی عکس پر رنگ تر افتاده اند به خاطر نورهای زرد بالای طاق .به یلدای بی برف و سرمای خشک اکنون و حجم مضاعف شده ی تنهایی فکر می کنم . به اینکه هیچ حرفی از دوباره آمدن یلدا گفته نشد و هیچ اشاره به یاد یلدایی که ماندنی ترین یلدای یلدایانِ! زندگی بود، نشد.

چند روز است می بینم اغلب فامیل های مملکت در همین شبکه های دست و پا شکسته  اجتماعی  متفق القولند شنبه برای یلدا بهتر از جمعه نمی شود. پس احتمالا جمعه در جمعی که دیگران

اصلا چه فرق می کند جمعه باشد یا شنبه ؟.وقتی  زیر یک طاق حافظ نمی خوانیم در دل و از دیوان که شب اول زمستان یک دقیقه کش بیاید در لبخند،همان لبخند که می توان به خاطرش همه ی غصه های باقی مانده ی دنیا را به شرط چاقو و غیر چاقو دید و تحمل کرد.

از جایی بیرون متن  از بالای پشت بامی پر از ستاره و یک ماه ،بیایید دستم را بگیرید آهسته برگردیم سر اصل مطلب ،به نظر می رسد لای چرخ دنده های زمان در این لحظه نوبت به استخوان سینه ام رسیده. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها