زمین را به زمان دوختم و دلم را به مختصر آسمانی از امید،از هفتاد خوان رستم گذشتم و اینک در قطارم،قطاری که بی سر و صدا دارد از غروب محزون و دلتنگ خراسان دور می شود تا مرا به قرب برساند از این غربتی که ناتمام است در زندگانی ام.با گردن و کمر دردناک تا همین لحظه ی آخر خانه را از بیخ و بن رُفتم، دیشب تولد دخترک را با سنگ تمام برگزار کردم.دست به دامن اسحاقی ِ کارگزینی شدم و آخرین ذرات مرخصی را از لای اوراق درمانده ی اداری بیرون کشیدم.حالا سرم را تکیه داده ام به پنجره و طوری نشسته ام که زوج جوان همسفر در این کوپه راحت بتوانند از دست و بال هم بهره ببرند.مکرر صدای چلیک سلفی گرفتن شان را می شنوم‌.خوابم می آید، هندزفری را می چپانم ته گوشم و به صدای نامجو ولوم می دهم:فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السَّلامةبسی دلتنگ و محتاج این خلوت با خودم بودم.خدایا پس از مدتها شکرت.

            

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها