چشم انتظاری بهار را کشیدن، تنها کاری بود که در این نفس تنگی ها از دستم بر می آمد و الا حتی اگر تو نخواهی که بدانی، خودم که خوب می دانم ربط معنا داری نیست فی ما بین من و بهار. من برای شکوفه پوشی درختان که در مخیله ی رنجور  شاعرانه ام جز چشم اندازهایی خلاصه شده در واژه ی زیبا تعبیر دیگری نمی پذیرند،شور و شعفی زاید الوصف ندارم.اصولا زندگانی در جدایی و دوری و فاصله چیز دندان گیری در روزهایش ندارد. شستن مشتی بشقاب و رفتن تک قالی خانه ای که هیچ وقت دوستش نداشته ای که اسمش زندگی کردن نیست.مادر بزرگ می گفت: آدمیزاد از بهر امیدی زنده یِ عزیزِ مادر! و راست می گفت، خودش هم سر آخر، نهم اردیبهشت بهار گذشته مرد و امید مرا نا امیدتر کرد و دل نامرادم را صاحب داغی بزرگتر.او را مرگ از من گرفت و تو را زندگی. می بینی جدایی چطور در ذات زندگی و مرگ نهفته است؟ می بینی وقتی قرار نیست کنار سفره ی هفت سینت بنشینم و حواسم به یقه ی پیراهن نویت باشد که خوب اتو زده امش یا نه، وقتی قرار نیست اولین بوسه ی سال نویت از آن من بشود و حتی آخرینش، وقتی قرار نیست دم سال تحویل، مثل آن روز در آن حومه ی عزیزمان نزدیک رودخانه، میانه ی خواب و بیدار بلند اسمت را صدا بزنم و بلادرنگ بگویی: جان دلم من اینجام، و بعد در کسری از ثانیه با لبخند و سری متمایل به شانه ی راست بیایی سر وقتم، وقتی جدایی ات از خودت به من نزدیکتر است، چطور قسم و آیه می دهی ام که غذا بخور بعد چند روز زنده مانی به زور چای و ضرب سیگار؟چه چیز درزندگی من دچار این تحویل و تحول خواهد شد؟شروع دربه دری های جدید و ورود به تنش های جانسوز چه حلاوتی را نصیبم خواهد کرد؟ اینکه به هر در بزنم و با تو نباشم و با خودم نباشم و یقینی مهربان، دلم را گرم نکند، کم غصه ای نیست که با شادمانی چاپ کتابی دیگر و حتی رفتن به دوره ی به تعویق افتاده ی دکتری و امثالهم از جانم بیرون برود.من شرمنده ی ایده های رنگارنگم برای جانانه و عاشقانه زندگی کردن شدم.من در جزییات زندگی نیز متحمل حس سرخوردگی شدم مثلا می توانستم از آن گلدان ها و آینه های گرد دوست داشتنی که در پیتزا فروشی نظرت را گرفته بود، برای خانه مان فراهم کنم. تو گفتی :جدا‌ً؟ ودلم سوخت که هیچ وقت از نزدیک ندیدی چقدر دست من به قلمه زدن خوب است. می بینی؟ دارم می گویمت که من استطاعت رساندن ریشه ها و برگچه ها به بهار و بالاتر از بهار که تو باشی را  دارم اما روزگار، مجال مجاورت همیشگی با چهره ی تو را به من نداد و اکنون باز هم بزرگترین دریغ های عالم در آستانه ی تغییر فصلی دیگر وآغازی دیگر در سینه ی من است.برای خاطر همه ی خوبی ها و هم شانه گی هایت در سالی که دارد می رود خودش را تمام کند، سپاسگزار هستم و مدیونت.برای خاطر همه ی ناخوبی هایم و بی قراری هایم مرا ببخش. یادم کن، دعایمان کن مرا و همه ی مردمان را که تو دلت چشمه است و ضمیرت مانوس پاکیزگی. به هر دو چشمت قسم که بی حد دوستت دارم، قول بده برایم فال بگیری، از همان دیوان حافظ که جلدی نو دارد،فالم را کناری امن بگذار، شاید امسال بگوید: "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند".

           


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها