دختر ایستاده بود کنج خیابانی با یک بلوز ساده و از این شلوارهای دم پا گشادی که من خیلی دوست دارم شان و می پوشم، پایش بود، دختر ایستاده بود وسط دو نوازنده ی مرد جوان و به زبان محبوبم فرانسوی غلیظ آوازی می خواند که با حرکات دوست داشتنی بادی پِرکاشِن که اتفاقا خیلی هم ساده و جذاب انجامش می داد به ریتمیک تر شدن آهنگ کمک می کرد.دختر توی این ویدئوی کوتاه به بندی از شعر می رسید که خیلی سوک وسط آن همه ضرباهنگ ادایش می کرد و ناخوداگاه به اینجا که می رسید اشک صورتم را خیس می کرد. با کوره سواد فرانسه ای که از کمی کلاس رفتن چند سال قبل برایم باقی مانده بعضی از لغات را می فهمیدم و باقی را از زیر نویس می خواندم. اما به اینجا که می رسید چون پای گریه وسط می آمد و محو خواندنش می شدم نمی فهمیدم چه می گوید. امروز غروب دلم خیلی گرفته بود و بابت مسئله ای هنوز از سر ظهری رنجیده خاطر بودم و سر درد میگرنی ام به حد اعلای خودش رسیده بود، نور گوشی را کم کردم و دوباره آن ویدئو را پِلِی کردم. دوباره دختر رسید به آن بند از شعر که این دفعه بلند بلند توی تاریکی بعد از غروب اتاقم زدم زیر گریه. کمی تصویر را برگرداندنم و زوم کردم تا زیر نویس را بهتر ببینم و جمله را بدانم. اینها را نوشته بود: "بیا با من بریم بیاااا. بیا آزادی رو کشف کنیم، تعصب رو کنار بذار و حقیقت من رو ببین بیا با من بریم بیاااا"

گوشی را گذاشتم کنار، دختر دوباره شروع کرد به خواندن برای رهگذرانی که دورش جمع شده بودن و فیلم می گرفتند و برای من که این سر دنیا از صدای خراشیده اش و از همان تلفظ کشدارِ اول کلمه ی"بیا با من بریمش دوباره به گریه افتاده بودم تا وقتی که فریاد می زد" حقیقت من رو ببین".

ای بابا ! امان از دل عاشق و سوخته ی آدمیزاد که با هر زبانی از یار، او را تمنا کنند و هر آنچه در با او بودن است را تمنا کنند و هر خواهش عاشقانه ای را تمنا کنند، به واسطه ی سوز و خلوص مشترک اشک بدجور می فهمدش،بدجور !.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها